رفتن. راهی شدن. براه افتادن. فرستاده شدن. روان شدن: برون کن از دل اندوه زمانه مگر خوشدل شوی زینجا روانه. ناصرخسرو. و یعقوب با پسران روانه شدند. (قصص الانبیاء). چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند. (راحه الصدور راوندی). روانه شد چو سیمین کوه درحال درافکنده به کوه آواز خلخال. نظامی. چو برزد آتش مشرق زبانه ملک چون آب شد زانجا روانه. نظامی. گفت بابا روانه شد پایم کرد رای تو عالم آرایم. نظامی. بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. (انیس الطالبین ص 35). و رجوع به روانه و روان شدن شود، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن: به طرف هر چمن سروی جوانه به هر جویی شده آبی روانه. نظامی. و رجوع به روان شدن شود
رفتن. راهی شدن. براه افتادن. فرستاده شدن. روان شدن: برون کن از دل اندوه زمانه مگر خوشدل شوی زینجا روانه. ناصرخسرو. و یعقوب با پسران روانه شدند. (قصص الانبیاء). چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند. (راحه الصدور راوندی). روانه شد چو سیمین کوه درحال درافکنده به کوه آواز خلخال. نظامی. چو برزد آتش مشرق زبانه ملک چون آب شد زانجا روانه. نظامی. گفت بابا روانه شد پایم کرد رای تو عالم آرایم. نظامی. بر درازگوش نشستند و بطرف شهر بخارا روانه شدند. (انیس الطالبین ص 35). و رجوع به روانه و روان شدن شود، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن: به طرف هر چمن سروی جوانه به هر جویی شده آبی روانه. نظامی. و رجوع به روان شدن شود
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
اقتدار. (زوزنی). نیرومند شدن. بازور گردیدن. باقدرت شدن. قوی گشتن. کامیاب شدن. قادر شدن: چو نیرو گرفتند و دانا شدند به هر دانشی بر توانا شدند. فردوسی. گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود. منوچهری. زیرا که سید همه سیاره اندر حمل به عدل توانا شد. ناصرخسرو. رجوع به توانا شود
اقتدار. (زوزنی). نیرومند شدن. بازور گردیدن. باقدرت شدن. قوی گشتن. کامیاب شدن. قادر شدن: چو نیرو گرفتند و دانا شدند به هر دانشی بر توانا شدند. فردوسی. گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود. منوچهری. زیرا که سید همه سیاره اندر حمل به عدل توانا شد. ناصرخسرو. رجوع به توانا شود
جنه. جنون. مس. از خرد دور گشتن. عقل از کف دادن. مجنون شدن: دیوانه شده ست مردم اندر دین آن زین سو باز و این از آن سو زن. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377). دیوانه شدی که می ندانی از نقره و سیم خام زیبق. ناصرخسرو. گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز. ناصرخسرو. خلق دیوانه شدند از شوق او از فراق حال و قال و ذوق او. مولوی. گر بعقلم سخنی میگویند بیم آن است که دیوانه شوم. سعدی. ، شیفته شدن: گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خارنیست. سعدی
جنه. جنون. مس. از خرد دور گشتن. عقل از کف دادن. مجنون شدن: دیوانه شده ست مردم اندر دین آن زین سو باز و این از آن سو زن. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377). دیوانه شدی که می ندانی از نقره و سیم خام زیبق. ناصرخسرو. گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز. ناصرخسرو. خلق دیوانه شدند از شوق او از فراق حال و قال و ذوق او. مولوی. گر بعقلم سخنی میگویند بیم آن است که دیوانه شوم. سعدی. ، شیفته شدن: گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خارنیست. سعدی
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). فرستادن. گسیل کردن. ارسال کردن. به راه انداختن. راهی کردن. روان کردن. رجوع به روان و روان کردن و روانه شدن شود: وبفرمود تا... طعام... بدو دادند و او را دل خوش روانه کردند. (قصص الانبیاء). و پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 79). مرکب عدل تو چو بخرد شد به هزیمت ستم روانه کند. مسعودسعد. درنهروان به تیغ کند نهرها روان گر جنگ را روانه سوی نهروان کند. مسعودسعد. پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر وبرخی از تهدید. نظامی. چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه. نظامی. ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه. حافظ. - روانۀ راه کردن، به سفر فرستادن. (ناظم الاطباء). ، جاری کردن. جریان دادن. روان کردن: آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف قزوینی. و رجوع به روانه و روان کردن شود
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
تابان گشتن. درخشان شدن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف) : که روشن شدی زو شب تیره چهر چو ناهید رخشان بدی بر سپهر. فردوسی. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شوددل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. - روشن شدن انگور، نیک رسیده و پخته شدن آن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شد انگور همچون چراغ بکردند انگور هولک به باغ. صیدلانی (از اسدی). - روشن شدن (بودن) چشم یا دیده، قرور. قره. (دهار). به نور آمدن آن. از نابینایی و تاربینایی درآمدن آن: آنکس که گرش اعمی در خواب ببیند روشن شودش دیده ز پرنور جمالش. ناصرخسرو. - ، کنایه از رسیدن نشاط و خوشحالی و برق شادی در دیده در نتیجۀ یک خبر یا پیش آمد یا امر خوش، چون بازگشتن مسافر از غربت و بدنیا آمدن فرزند: چشمهامان روشن. چشمهاتان روشن. رجوع به مادۀ چشم روشن شدن شود. - روشن شدن دل و رای، کنایه ازشادمان گشتن. مسرور شدن: بجایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو. فردوسی. ، افروختن. فروختن. افروخته شدن. برافروختن. اشتعال. مشتعل شدن. وقود. مقابل خاموش شدن. (یادداشت مؤلف) : یک داغ دل بس است برای قبیله ای روشن شود هزار چراغ از فتیله ای. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - روشن شدن سواد، روشن کردن سواد. ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب ’روشن کردن سواد’ در ذیل مادۀ روشن کردن شود. ، وضوح. (تاج المصادربیهقی) (دهار). آشکار شدن. مقابل پنهان شدن. مقابل مخفی شدن. (از یادداشت مؤلف). معلوم شدن. پیداآمدن. پدیدار گشتن. واضح شدن: ساکن و صابر گشتم که مرا روشن شد که نبود آنکه خداوند جهاندار نخواست. مسعودسعد. روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوا بود. (کلیله و دمنه). پس از این جای، روشن میشودکی... (سندبادنامه). گر خاک مرده بازکنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ. سعدی. بیار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن. حافظ. - روشن شدن کار یا حال یا وضعی، از میان رفتن ابهام و اشکال آن. زایل شدن موانع و ابهامات آن. آشکار شدن حقیقت و ماهیت آن. (یادداشت مؤلف) : معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خندۀ خوش بر غرور کامکاران زد. حافظ. ، صبح شدن. روز شدن. (یادداشت مؤلف) : چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم. فردوسی. چون روشن شد بار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). ، در اصطلاح میخوارگان، کنایه از شراب خوردن و حالت خوشی و مستی پیدا کردن است
کنایه از ضعیف و ناتوان گشتن. قدرت و شجاعت را از دست دادن. خائف و مرعوب شدن: شیر در بادیۀ عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست. حافظ. ، انکسار و عجز نمودن
کنایه از ضعیف و ناتوان گشتن. قدرت و شجاعت را از دست دادن. خائف و مرعوب شدن: شیر در بادیۀ عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست. حافظ. ، انکسار و عجز نمودن
مردن. (یادداشت مؤلف) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. (تاریخ بیهقی). زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. (تاریخ بیهقی). یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. (تاریخ بیهقی). - به آن جهان کرانه شدن، مردن. (یادداشت مؤلف). به سرای باقی پیوستن: و او (ابوالعباس) سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. (کتاب النقض)
مردن. (یادداشت مؤلف) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. (تاریخ بیهقی). زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. (تاریخ بیهقی). یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. (تاریخ بیهقی). - به آن جهان کرانه شدن، مردن. (یادداشت مؤلف). به سرای باقی پیوستن: و او (ابوالعباس) سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. (کتاب النقض)
هدف شدن. هدف واقع شدن. - نشانۀ تیر بلا شدن، آماج بلا و مصائب شدن. ، انگشت نما شدن. علم شدن. مشارٌ بالبنان گشتن: چو مه نشانه شد اندر سفر مسلمانان نشانه پلۀ من از سفر که می آرد. میرحسن دهلوی (از آنندراج)
هدف شدن. هدف واقع شدن. - نشانۀ تیر بلا شدن، آماج بلا و مصائب شدن. ، انگشت نما شدن. عَلَم شدن. مشارٌ بالبنان گشتن: چو مه نشانه شد اندر سفر مسلمانان نشانه پلۀ من از سفر که می آرد. میرحسن دهلوی (از آنندراج)
شیفته شدن: فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی ای شده بر قول خویش واله و مفتون. ناصرخسرو. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاقلان پژمان شویم. سنائی. آن رسول اینجا رسید و شاه شد واله اندر قدرت اﷲ شد. مولوی. عالمی شد واله و حیران و دنگ ز آن کرشمه و زآن دلال نیک شنگ. مولوی. کس نماند که به دیدار تو واله نشود چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی. سعدی. باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند. سعدی
شیفته شدن: فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی ای شده بر قول خویش واله و مفتون. ناصرخسرو. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاقلان پژمان شویم. سنائی. آن رسول اینجا رسید و شاه شد واله اندر قدرت اﷲ شد. مولوی. عالمی شد واله و حیران و دنگ ز آن کرشمه و زآن دلال نیک شنگ. مولوی. کس نماند که به دیدار تو واله نشود چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی. سعدی. باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند. سعدی
شکافته شدن. پاره شدن. ترکیدن. ترک برداشتن. چاک شدن. ویران شدن یا پیدا آمدن شکاف و رخنه: نباید که آزاد یابد تنش شود آن زمان رخنه پیراهنش. فردوسی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر ازچهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). دیوار بزرگ بیفتاد... و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). بلورین جام را ماند دل من که چون شد رخنه نپذیرد مداوا. خاقانی. - کاسۀ رخنه شده، کاسۀ ترکیده. (یادداشت مؤلف). ، خلل رسیدن. نقص و تباهی یافتن: و به روشنایی او (یعنی ماه) رخنه شود وکاهش پدید آید. (التفهیم)
شکافته شدن. پاره شدن. ترکیدن. ترک برداشتن. چاک شدن. ویران شدن یا پیدا آمدن شکاف و رخنه: نباید که آزاد یابد تنش شود آن زمان رخنه پیراهنش. فردوسی. از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر ازچهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). دیوار بزرگ بیفتاد... و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). بلورین جام را ماند دل من که چون شد رخنه نپذیرد مداوا. خاقانی. - کاسۀ رخنه شده، کاسۀ ترکیده. (یادداشت مؤلف). ، خلل رسیدن. نقص و تباهی یافتن: و به روشنایی او (یعنی ماه) رخنه شود وکاهش پدید آید. (التفهیم)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن: ببود آن شب و بامداد پگاه به ایوان روان شد به نزدیک شاه. فردوسی. و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه). روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی. نظامی. ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه. نظامی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا به دشت. مولوی (مثنوی). روان شد به مهمانسرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر. سعدی (بوستان). هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار حسرت از آنجا روان شود. سعدی. و رجوع به روان شود. - از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی (از آنندراج). ، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56). حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا. خاقانی. ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می رفت و سر می برد چون گوی. نظامی. آه سردی برکشید آن ماهروی آب از چشمش روان شد همچو جوی. مولوی (مثنوی). مانده آن همره گرو درپیش او خون روان شد از دل بی خویش او. مولوی (مثنوی). خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست. مولوی (مثنوی). شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست از پارس می رود به خراسان سفینه ای. سعدی. چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان. سعدی. ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود روان شد گریه های خنده آلود. زلالی (از آنندراج). ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش. طالب آملی (از آنندراج). ، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
معروف شدن. شهرت یافتن به صفتی: که نراژدها شد بچنگش زبون شده ست او فسانه به روم اندرون. فردوسی. الحق چه فسانه شد غم من از شر فسانه گوی شروان. خاقانی. شدم فسانه بسرگشتگی وابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. ، کهنه شدن. دیرینه گشتن: پارش امسال فسانه ست به پیش ما هم فسانه شود امسالش چون پارش. ناصرخسرو
معروف شدن. شهرت یافتن به صفتی: که نراژدها شد بچنگش زبون شده ست او فسانه به روم اندرون. فردوسی. الحق چه فسانه شد غم من از شر فسانه گوی شروان. خاقانی. شدم فسانه بسرگشتگی وابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. ، کهنه شدن. دیرینه گشتن: پارش امسال فسانه ست به پیش ما هم فسانه شود امسالش چون پارش. ناصرخسرو
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین
اگر جوانی درخواب بیند که پیر گردیده بود، دلیل که علم و ادب آموزد. جابر مغربی اگر کسی بیند که جوان شد و محاسن سفید او سیاه شد، دلیل که فروماید شود. اگر جوان مجهول را بیند، دلیل که از دشمن خواری بیند و مرادش برنیاید. اگر بیند جوانی پیر شده است، دلیل که حرمتش زیاده شود و زنان نیز در این معنی، چون مردان باشند. محمد بن سیرین